سلام من اومدم

یک نگاه دیگر

  

از بیکاری برای بار هزارم به وبلاگ هات سر می زنی، ولی توی هیچ کدومشون هیچ خبری نیست

یکدفعه یه حسی بهت می گه یه وبلاگ جدید بساز !

وقتی می خوای یه اسم براش بزاری، تابلو روی دیوار اتاقت مثل میخ می ره تو چشمات !

انگشتات شعر روی تابلو رو، توی عنوان وبلاگت تایپ می کنه، بدون اینکه عقلت حق انتخاب و فکر کردن داشته باشه!!

تازه اونجایی که نوبت عقل می رسه و می خوای یه مطلبی، دل نوشته ای ، حرفی ، حدیثی تویه وبلاگ جدیدت بزاری، مثل اون حیون شریفه توی گل گیر می کنی!

 تصمیم می گیری بی خیال شی و بخوابی !!!! باز هم صورت مسئله پاک شد.

صبح وقتی از خواب بلند می شی، حس می کنی که توی یه برزخ بزرگ گیر کردی و نمی دونی کجای این عالمی و نمی دونی برای چی اومدی ؟؟؟ احساس یاس می کنی!!!!!!!!!!!

یهو یه کتاب که حدودا 3 ماهه رو میزت داره خاک می خوره، فریاد می زنه من رو بردار و ورق بزن ، یه حسی بهت می گه پاشو برو سرکارت، بی خیال اینکه می دونی اونجا فعلا هیچ کاری برای تو نیست.

تا می رسی محل کارت، خوندن کتاب هم تموم می شه و اشکهایی که ناخودآگاه روی صورتت جاریه و تو رو منگ تر از قبل کرده!

 حالا دیگه واقعا نمی دونی باید چی کار کنی؟ حالا دیگه واقعا فکر می کنی  خیلی پوچی ...

به همه اینها چاشنی داستان کریم خان زند و حمله به هندوستان و به آتش کشیدن کشتی ها و نبودن هیچ راه برگشت رو هم اضافه کن!

تازه وقتی شب داری با اون همه تشویش و افروختگی برمی گردی خونه، ایشون هم برات از آزادی و عدالت و محبت و باقی مانده خداوند در زمین حرف می زنه! آره همون چیزی که صبح داشتی توی یه برگ برگ اون کتاب می خوندی، همون تابلویی که رفت تو چشمت، همون وبلاگی که ساختی، همون چیزی که داشتی بهش فکر می کردی ...

نه دیگه باید بنویسی باید خودت رو خالی کنی.

باید خودت رو از این برزخ نجات بدی.

 باید فریادت رو روی کاغذ خالی کنی و گرنه تاب نمی یاری و قاطی می کنی.

فکر می کنی تنها کاری که از دستته بر می یاد اینه که شروع به اشاعه فرهنگ مهدویت کنی! اون هم از طریق یه وبلاگ ساده و کوچیک!!!!!!!!!

اشاعه فرهنگ لرزه به تن ات می اندازه به خودت می گی : احمق کوچولو تو که خودت هیچی نمی دونی چی رو می خوای به دیگران انتقال بدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!

به هر حال اگه می خوای راحت بخوابی باید یه جمله هم شده بنویسی! تا شاید فکرت رها شه،

شاید تموم این افکار، اوهام باشه و با یه جمله دود شه بره هوا !!

می شینی پای کامپیوتر، وبلاگت رو باز می کنی اما ... اما... اما... هیچ چیزی برای نوشتن نداری مخت قفل کرده !!!!!!!!!!

دیگه و اقعا قاطی می کنی! کامپیوتر رو از دکمه پاور خاموش می کنی و به خودت ناسزا می گی و خودت رو پرت می کنی توی تختخوابت و باز هم سرت رو می کنی توی برف و با خودت می گی مثل همیشه صورت مسئله رو پاک کن . پاکه پاک یه چیزی فراتر از shift  و delete ...

اما این دفعه دیگه نمی تونی بی خیال شی، همون افکار دوباره فردا می یاد سراغت، تازه با یه عالمه اضطراب و نگرانی پوچ ... طوری که دیگه نمی تونی مخفی کنی!!

می دونی کارت حساسه و دقت می خواد، می دونی باید تمام حواست به اعداد و ارقام روبروت باشه، می دونی فکر نباید منحرف بشه اما... تمام نگرانیت رو صورتت نمایش می ده فکرت توی ارقامه اما از قیافت کلافگی موج می زنه!!

ازت می پرسه چی شده؟ چرا ناراحتی ؟ خیلی اصرار می کنه تا حرف بزنی اما نمی تونی، خودت هم نمی دونی چه ته! میخوای بپرسی ... اما نمی تونی ، می ترسی ...

یه سری موضوعات چرند و پرند درسی تحویلش می دهی با اینکه می دونی دردت یه چیز دیگه است!!!

با اینکه می دونی می خوای یه کار بزرگ بکنی یه کار کارستون اما ... اما ... اما خودت برای این کار کوچیکی ...!!!!!!!!!!!!!!!!

مثل همیشه حرفهاش آرومت می کنه اما بر خلاف همیشه ارضات نمی کنه!!

امشب حتما باید اون وبلاگ رو update کنی باید یه جمله هم شده بنویسی شاید...

باز هم می شنینی پای سیستم و ... اما خودت که هنری نداری بی خیال خودت می شی و یه کتاب بر می داری و سه بیت شعر از توی کتاب، توی وبلاگت کپ می زنی و حس می کنی حتی انتخاب اون ابیات هم دست تو نبوده...

یه ذره آروم می شه فکر می کنم بازهم ابلیس داره کار خودش رو می کنه! با این که می دونه تو بچه ی حرف گوش کنی هستی و لازم نیست برای همراه کردن تو با خودش زیاد تلاش کنه!!

 از او به یک اشاره از تو به سر دویدن...(واقعا برات متاسفم)

خب این بار هم صورت مسئله پاک شد. با خودت فکر می کنی این هم یه هوس زود گذر بود که رفت !!

دوباره تصمیم می گیری برگردی به حس و حال گذشته ات.

اما نه مثل اینکه هنوز یه چیزهایی باقی مونده

گه گاهی یه شهودهایی می رسه …

از عمق ناپیدای مظلومیت ما، صدایی آمدنت را وعده می داد.

دوباره فکرت بهم می ریزه

چرا؟

چرا؟

چرا امروز؟

امروز مبعث بزرگترین مرد عالمه و تو داری به سلاله آفتاب فکر می کنی!!!

دلت می خواد یه کاری کنی...

با خودت فکر می کنی کاشکی می رفتی سر کار. تازه می فهمی چرا دیشب این همه تلاش کردی که باهاشون تماس بگیری و ازشون اجازه بگیری که امروز بری سر کار. مطمئنی که کارت هم در همین راستاست و ...

می دونی چرا؟ چون وقتی اونجایی و داری کار می کنی حس خوبی داری و می خوای از تمام وجودت مایه بذاری ! چیزی که هیچکی درک نمی کنه !!!

اما نمی فهمی چرا در دسترس نبودند؟؟؟؟

چرا امروز نرفتی؟

چرا؟

چرا؟

چه باید کرد؟

چه باید گفت؟

چه باید دید؟…

بازهم گیجم و گنگ و ناتوان و اینبار هم کتاب سید مهدی شجاعی کمکم می کنه که:

رایحه ات که مژده حضور تو را بر دوش می کشید مرهمی بر زخمهای نو به نومان بود و جبر جانهای شکسته مان. دردها همه از آن رو تاب آوردنی بود که آمدنی بودی.

تحمل شدائد از آن رو شدنی بود که ظهورت شدنی بود و به تحقق پیوستنی.

انگار تخم صبر بودیم که در خاک انتظار تاب می آوریم تا در هرم خورشید تو به بال و پر بنشینیم.

سنگینی بار انتظار بر پشت ما، سنگینی یک سال و دو سال نیست سنگینی یک قرن و دو قرن نیست. حتی از زمان تودیع یازدهمین خورشید نیست.

تاریخ انتظار و شکیبایی ما به آن ظلم که در عاشورا به ما رفته است بر می گردد، به آن تیرهای که از کمان قساوت برخاست و برگلوی مظلومیت نشست، به آن سم اسبهای کفر که ابدان مطهر توحید را مشبک کرد. به آن جنایتی که دست و پای مردانگی را برید.

از آن زمان تاکنون ما به آن حیات انتظار زنده ایم. انتظار ظهور منتقم خون حسین.

تاریخ استقامت ما از آن زمان هم دورتر می رود، از عاشورا می گذرد و به بعثت پیامبر اکرم می رسد. هم او در مقابل همه جهل و ظلم و کفر و شرکت و عناد و فسادی که جهان آن زمان را پوشانده بود وعده فرمود که کسی خواهد آمد. نامش نام من، کنیه اش کنیه من، لقبش لقب من، دوازدهمین وصی من خواهد بود و جهان را از توحید و عدل و عشف و داد پر خواهد فرمود.

اما تاریخ صبر و انتظار ما به دورترها برمی گردد، به مظلومیت و تنهایی عیسی، به غربت موسی، به استقامت نوح و از همه اینها گذر می کنی تا به مظلومیت هابیل می رسد.

انتظار و بردباری ما را وسعتی است از هابیل تاکنون و تابرخاستن فریاد جبرئیل در زمین و آسمان و آوردن مژده ظهور امام زمان.

آری در آن زمان هستی حیات خواهد یافت، عشق پر و بال خواهد گشود و در رگهای خشکیده علم، خون تازه خواهد دوید. پشت هیولای ظلم و جهل با خاک ، انس جاودان خواهد گرفت، شیطان خلع سلاح خواهد شد، انسان بر مرکب رشد خواهد نشست و عروج را زمزمه خواهد کرد.

یا بقیة الله

عشق را معنی بسیار نمودند ولی               عشق را غیر رخ تو معنایی نیست

ناز هم ناز ترا می کشد ای خسرو حسن      سرو چون قامت ناز تو تماشایی نیست

صبر هم خسته شد از صبر دل سوزانم         جلوه ای کن که دگر صبر و شکیبایی نیست